روزی پرنده ای در کنار انسانی نشست و آهی کشید ... انسان پرسید : از چه آه می کشی ؟ گفت : از دیدن تو ! انسان از خشم غرید و خواست که پر های پرنده را بکند ... امّا پرنده پر زد و روی شاخه ای از درخت نشست و دوباره آهی از عمق وجودش کشید ... انسان که خیلی عصبانی بود گفت : این بار چرا آه کشیدی ؟ پرنده نگاه معنا داری به انسان انداخت و گفت : دلم برای پروازت تنگ شده ... جایت در آسمان خیلی خالی است ... کاش بال هایت را نگه می داشتی ... زیبا بودند ... یادت نمی آید ؟ تو بالا تر از همه ی اهل آسمان پر می گشودی و اوج می گرفتی و بالا می رفتی ... امّا حالا که پر هایت را ، همانطور که می خواستی مال مرا بکنی ، کنده ای و دور ریخته ای ... جایت در آسمان خیلی خالی است .... شاید این بهار بال های پروازت همچون گیاهان سر از خاک وجودت بر آوردند ... آن ها را پر پر نکن ... کاش می دانستی که تمام شکوه و زیباییت به بال هایت بوده و هست ... ! انسان خشمش فرو خفت ... تامّل کنان بغضش شکست ... پرنده سکوت زیبایی کرد و بعد در آسمان شروع به اوج گرفتن کرد... تا جایی که دیگر دیده نشد ! انسان متاسّف شد از کرده اش ... ناباورانه و با حسرت آسمان و دور شدن پرنده را به نظاره ایستاد ... و اشک ریخت ....
افسوس که هنوز هم نفهمیده بود جایگاهش زمین نبوده و نیست ...! و پرهای از نو روییده اش را با غصّه دانه دانه کند و بر زمین ریخت و دوباره نگاهش را به زمین دوخت و رفت !
نظرات شما عزیزان: